وبلاگ شخصی پارازوک



بنا به اتفاقاتی که توی زندگی من افتاد ( شاید بعدتر ها نوشتم درموردشون ) تغییرات ناگهانی شدیدی در سبک زندگیم رخ داد و طرز فکرم به طور کل چندین بار و هر بار در کمتر از چند روز عوض شد

نتیجه این اتفاقات از خیلی جهات برایم خوب بود و از خیلی جهات بد

مثلا دیگه نمیتوانستم با اطرافیانم درد و دل کنم یا خوش بگذرونم و به نظرم افق دید آن ها دیگه کوتاه میومد

البته اینو از این جهت میگم که هروقت با اونها میخواستم درد و دل کنم و یا نظرشونو راجع به مطلبی بدونم رفتار های عجیبی از خودشون نشون میدادن که من تا اون موقع از اونها ندیده بودم یا شاید دقت نکرده بودم

الآن شک ندارم که اون ها هنوز مثل قبل بودند و مشکل نداشتن و چیزی که باعث این اتفاقات شده بود تغییر من بود

من جدیدا خیلی منطقی تر و در عین حال خیلی احساسی تر شده بودم

بحث هایی که مطرح میکردم دیگه مثل قبل ساده نبود یا به قول یکیشون بحث های راننده تاکسیی

درد و دل هایم هم بقدری پیچیده شده بود که اصلا طرف نمیفهمید که دردم چیه که بعد بخواد دلداریم بده

وقتی راجع به افسردگی جدیدم میگفتم جوری به من نگاه میکردن که انگار من یک گونه ی کشف نشده ی بدریخت از گیاهانم

چیز هایی که برای من بدیهی شده بودن برای آن ها جزو دشوارترین قسمت های تاریخ بشر بود

مدتی دنبال چند دوست که به نظرم کمی بهتر میفهمیدن منظورم رو افتادم که شاید با اونا بودن آرومم کنه ولی کم کم فهمیدم که یا اون ها هم چیزی حالیشون نیست یا اونقدر گرفتاری دارن که نمیتونن هر روز هر روز که من با یک مسئله جدید میومدم پیششون کمکم کنن

بعد نوشتنو کشف کردم و کلی کاغذ سیاه کردم

نوشتن آرومم میکرد چون بدون اینکه کاغذ بدجور نگاهم کنه به همه حرف هام گوش میداد انگار که همشو میفهمید(این آخریا یک تخته وایت برد گرفتم و همیشه اول روی اون مینویسم و بعد جاهای دیگه مثل سررسید و پین برد و . که کاغذ هم زیاد مصرف نشه)

اما چندوقته متوجه شدم که این هم دیگه کافی نیست

چون کاغذ وقتی ناراحتم درسته بدجور نگاهم نمیکنه ولی درکل اصلا هیچ چیزی هم نمیگه

یا مثلا وقتی با شوق میدوم سمتش تا یک چیزی که تازه کشف کردم ، یک ایده و یا حتی چند بیت شعری که به دلم نشسته رو یادداشت کنم باز هم هیچ واکنشی نمیده و بازهم من احساس خلا میکنم

مدتی هم سعی کردم از طرق مختلف مثل تدریس و . آروم بشم که اون ها هم موقتی بود

درآخر تصمیم گرفتم که اولین وبلاگمو بزنم چون وبلاگ برخلاف کاغذ نظراتشو از زبان بازدیدکننده ها بیان میکنه و اینکه توش قراره چیزایی که بلدمو به بقیه هم ید بدم که هم لذت یاد دادن رو داشته باشم و هم چیزی برای نوشتن و تازه کلی هم حس خوب به خاطر کمک به بقیه گیرم بیاد

اینجوری شد که من وبلاگ ساختم

اگر داری وبلاگم رو میخونی ازت خواهش میکنم مثل کاغذ نباش و نظرتو هرچند کم و یا هرجقدر زیاد بهم بگو

حتی درصورت علاقه  قرار بزاریم تا همدیگرو بیشتر بشناسیم و هم کلی گپ بزنیم

پ.ن: ببخشید که یکم طولانی شد


چند وقت پیش تصمیم گرقتم بعد از اون اتفاق بد (بعدا راجع بهش مینویسم) یکم شرایطمو عوض کنم

هزاران فکر و بلند پروازی زد به سرم ولی یکیشون که خیلی وقت پیشتر هم بهش فکر کرده بودم ولی جرعتشو نداشتم برام خیلی شیرین اومد

اگر منو از نزدیک بشناسید میدونید که چقدر آدم سریع جوگیر شونده ایم 

تو اوج عصبانیت و ناراحتی یک موضوع جذاب کوچیک میتونه چنان منو به وجد بیاره که کسی دیگه عصبانیتا و ناراحتیامو جدی نمیگیره بگزریم

من از بچگی عاشق بحث کردن و حرف زدن بودم (بعدا فهمیدم اکثرا تنفر دارن ازش)

از اون سمت هروقت که صحبت میکردم دوست داشتم همه تمام حواسشون به حرف من باشه و ارزش براش قائل بشن و هرچیزی خلاف این از صد تا فحش برام بدتر بود

خوب فکر میکنید آخرش چیشد؟ واضحه تبدیل شدم به یک آدم کم حرف فوق خجالتی و تموم بچگیم و نوجوونیم همینجوری هدر رفت 

باز خداروشکر چندسالی هست که دوباره غیر خجالتی و پر حرف شدم اونم به لطف اتفاقات عجیبی که برام افتاد

از بحث دور نشیم خودتون ویژگی های یک آدم فوق برونگرا رو تصور کنیدهرچی به ذهنتون رسید منو توصیف میکنه برای همین بود که ایده تدریس کردن چیزی بود که حتی فکر کردن بهش هم کلی حال خوب بهم میداد

موقع تدریس شاگردم باید به حرفم با دقت گوش میکرد و کار هایی که خواستم رو انجام میداد و درآخر کلی هم بهم احترام میزاشت و تمام این مدت من در مرکز توجه بودم دیگه چی میخواستم

ولی یک مشکلی بود هنوز جرعت انجامشو نداشتم

میترسیدم

اگر اتفاقا اونجور که برنامه ریزی کردم پیشنره چی؟

اگر معلوماتم اونجا یهو نم بکشه چی؟

چجوری باید برخورد کنم؟ خشن باشم؟مهربون باشم؟

و

اما اینبار دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم 

بعد از اون اتفاق آبروم اونقدرا هم برام مهم نبود

بعد اون اتفاق فقط میخواستم زودتر از خونه برم بیرون نه برای تفریح بلکه برای یچیز مفید، درست مثل اون قدیمتر ها

مثل اون موقع ها که نه تنها هم سن هام بلکه حتی تا چندین سال بزرگ تر ها هم به نصف دست آورد های من هم نرسیده بودن

مثل اون موقع ها که دشمنا حسادت میکردن بهم و دوستان افتخار

تصمیم گرفتم که برای کمتر کردن فشار روی خودم و همینطور عذاب وجدان نگرفتن تدریسم رو رایگان انجام بدم

چون اینجوری طرف به من نمیتونست زیاد هم ایراد بگیره و اینکه منم چون تجربه قبلی نداشتم خیالم راحت بود که مطالب وشیوه بیانم حداقل از مفت بیشتر میرزه

وقتی موضوع رو با هرکسی مطرح کردم بهم بدون شک میگفتن که دیوونه ام

آخه ۷ ماه بود که بعد اون اتفاق بیکار بودم و دست و دلم به کاری غیر از کار خودم نمیرفت (هنوز هم همینطورم کم و بیش)

راست میگفتن من دیوونه ترین آدم دنیا و در عین حال باهوش ترینشونم من یک پوچ بی نهایتم (بعدا این رو هم راجع بهش مینویسم)

از طرفی زبون پایتون رو برای تدریس انتخاب کردم چون به نظرم برای مبتدی ها فهمش ساده تر میومد

اینم بگم که خودم توی پایتون اون موقع مبتدی بودم و تخصصم اندروید با جاوا یا کاتلین بود (اگر نمیدونید چین نترسید صرفا چنتا زبون برنامه نویسی نام بردم)

اینجوری خودم هم مجبور بودم به شکل کاملی مباحثو قبل تدریس یادبگیرم تا بتونم یادشون بدم و اینجوری خیلی زود توی این زبون متخصص میشدم (کار خیلی خطرناکی بود الان که فکرشو میکنم)

پس درکمال حماقت و هوش شروع کردم به ثبت آگهی در هرجایی که هزینه ای نداشت و تعداد بسیار زیادی درخواست گرفتم 

حس عجیبی داشتم، نیمی ترس و نیمی شوق

با چنتاییشون از نزدیک صحبت کردم و درآخر یکی رو انتخاب کردم

و بعد از سه هفته من واقعا اولین جلسه تدریسمو شروع کردم

اشتباه زیاد داشتم و تقریبا هیچ چیز اونجور که برنامه ریزی کرده بودم پیش نرفت ولی در آخر جلسه بی نهایت از خودم راضی بودم

با تموم نواقص به نظرم خیلی بیشتر از انتظارم بودم

با گذشت دوماه از این قضایا کماکان درحال تدریسم

شاید تدریس نتونست تمام مشکلات منو حل کنه و تمام آرامشیو که نیاز دارم بهم بده اما قطعا شروع مهمی در زندگی من بود و شروعش پایان خیلی از درد هام بود و آغازگر عصر جدیدی از زندگی من

این روزا قبل تدریس کلی مطالعه میکنم که همیشه جلو باشم

چیزایی که بلد نیستمو میگم بلد نیستم و سعی میکنم تا جلسات بعد اون مباحثو آماده کنم

کلی برای آماده کردن سرفصل زحمت میکشم و خسته میشم

کلی درحین تدریس انرژی صرف میکنم و یکریز صحبت میکنم و اگر شاگردم هزاربار یک مطلبو نفهمه عصبانی نمیشم و سعی میکنم از راه دیگه ای بهش یاد بدم مطلبو

بعد هر جلسه به ایرادات کارم فکر میکنم

و برای همین هرچقدرم که بد باشم دیگه استرس و نگرانی ندارم وقتی میرم سر جلسه چون میدونم هرچیزی هم بشه میتونم وضعیتو جمعش کنم

و درآخر بگم با تموم اتفاقای عجیبی که افتاد  با تمام سختی های این کار و همینطور با تمام مفتی کار کردن ها که اگر پول کرایه ماشنمو حساب کنیم مفتی که هیچی کلی هم ضرر مالی میکنم صادقانه میگم که من دیوونه وار عاشق تدریس کردنم

تجربه مشابه ،‌حرفی حدیثی بود از من دریغ نکنید

مرسی که خوندید


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها